پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

ازدواج یعنی چی؟!!

آقا پارسای ما از وقتی شاهد عروسی عمه آذر بوده مدام سوالاتی در مورد عروسی و پسر و دختر و عروس و دامادو... میپرسه و اینطور که معلومه داره تو ذهنش ازدواج رو تجزیه تحلیل میکنه. دیشب همینطور یهویی برگشته از بابایی میپرسه: بابایی تو میدونی ازدواج یعنی چی؟  بابایی هم که از سوال این فسقلی جا خورده بود جواب داد: وقتی دو نفر دختر و پسر از همدیگه خوششون بیاد عروس و داماد میشن و با هم زندگی میکنن. به این میگن ازدواج. بعد پارسا یه نگاه عمیقی به بابایی انداخته و میگه: آفرین بابایی درست گفتی!!!   بابایی :   مامانی :  بقال سر کوچه :   تیم مذاکره کننده هسته ای :   ...
9 آذر 1393

چتر با کاربردهای عجیب و غریب

چند روز پیش برای خرید چند تا چیز کوچیک به یه فروشگاه رفتم و پارسایی این چتر رو اونجا دید و عاشقش شد اینه که براش خریدیم  اما استفاده های جالبی که پارسایی از این چتره میکنه ما رو متعجب میکنه مثلا تو عکس پایین پسرم طاووس شده چطوری؟ چتره رو تو حالت بسته میگیره پشتش و میگه ببینین من طاووسم، الان پرهای دمم رو باز میکنم ببینین چه پرهای قشنگی دارم بعد یهو چتره رو باز میکنه  و یه عشوه ای میاد که نگو... یه موقعهایی هم چتر رو میذاره رو شونه اش و میگه من الان پروانه شدم بعد میره بالای دسته های مبل و از اونجا میپره پایین و میگه دارم پرواز میکنم "به گمونم تا بارون بیاد کار فنرهای چتره رو میسازه" البته این...
3 آذر 1393

استاد ضایع کنی

دیروز نشستیم پای کامپیوتر پارسایی هم اومده نشسته بغلم میگه: مامانی دیدی شونیک الماس دادوییو پیدا کرد بعد چخید و زد لوباط دکتر اگمن رو تیکست داد؟ منم با همون لحن خودش گفتم لاس میگی مامان،سونیک خیلی زلنگه نه؟ خیلی هم با هوسه، دلست مثل پاسایی مامان همس دکتل اگمنو میزنه داغونس میکنه و تکستس میده. یه لحظه زل زده تو چشام میگه تو چرا مثل بچه لوسها حرف میزنی؟ هیچی دیگه درس بزرگی گرفتم؛ سعی میکنم خودم باشم از این به بعد   ...
3 آذر 1393

خاطره ی روز عاشورا

صبح روز عاشورا تلویزیون داشت عزاداری پخش میکرد و من نشسته بودم و به عزاداری گوش میدادم پارسا هم حوصله اش سر رفته بود و هی داشت بهونه میگرفت که پاشیم بیرون بریم این بود که اومد دست منو کشید که پاشم، و متوجه اشکهای من شد و ازم پرسید که چی شده که داری گریه میکنی؟ منم گفتم یه امام داریم که خیلی خوبه و مهربونه و... اسمش امام حسینه؛ یه آدم بدی که اسمش یزیده اونو همراه بچه های کوچولوش و دوستاش کشته با شنیدن این داستان پارسا هول هولکی دویده طرف بابایی و با نگرانی میگه بابایی بابایی میدونی؟... امام حسینو کشتنش نی نی هاشم کشتن ( امام حسینو یه طوری تلفظ میکنه که انگار میگه"عمو محسن"  ) بابایی : آر...
2 آذر 1393

هواپیمای جنگی گریز از رادار و....

این هواپیمای جنگی رو روز شنبه 15 شهریور برای آقا پارسا خریدیم و طبق معمول همه اسباب بازیها رفتن کنار و این شد سوگلی آقا پارسا و شب تو تخت پارسایی خوابید  یکشنبه در بالای هواپیما رو (قسمتی که کابین خلبانه مثلا) کشف کرد و چسبش رو باز کرد  باید اعتراف کنم من عمرا پی میبردم به این که اینجا باز میشه ولی خوب کنجکاوی بچه ها خارق العاده است و ... دوشنبه لولای این در شکست   به همین سادگی؛ (منهم یکم دعواش کردم چون روز قبل بهش در مورد شکستن لولای این در هشدار داده بودم و ازش خواسته بودم که دیگه باز و بسته ش نکنه) در ضمن یه چیز تیزی هم پیدا کرده بود و کشیده بود رو صفحه تلویزیون و همین باعث خش برداش...
19 شهريور 1393

حرفهای الکی الکی

پسر نازم وقتی تو تاکسی میشینیم که بریم جایی شیرین زبونیاش گل میکنه هی با آقای راننده حرف میزنه و زبون می ریزه و دل می بره  هفته قبل سوار ماشین شدیم که بریم خونه مامان جون؛ پارسایی  آقای راننده رو صدا کرده و میگه: "عمو من مگاترانم و شما سایکلونسی، خوب؟... من الان میخام بیام مینی کانت رو بگیرم بردارم برای خودم " (حالا اینا رو تصور کنین با زبون پارسا چی مییییییشه...؛ همینجوریش هم حرفهای عادیشو همه متوجه نمیشن چه برسه یکی در جریان کارتونهایی که میبینه هم نباشه) بنده خدا آقای راننده هم متوجه نشدن پارسایی چی گفت و همینطوری میگفتن آره... آره... بابایی هم که قبلا طعم موافقت الکی با ...
30 مرداد 1393

فندق مامان عشق سوسیس

عزیز دل مامان قربون اون شیرین زبونیات بشم من ای عشق سوسیس امشب بعد از مدتها که سوسیس برات نمی گرفتیم تصمیم گرفتیم که یه مقدار از این سوسییس انگشتیا بگیریم بلکه به هوای اونا غذا بخوری گلم؛ آخه یه مدتیه خیلی بی اشتها شدی مامانی... اینه که برای شامت یکی دو تا از این سوسیسها برات سرخ کردم و تو با شوق و ذوق منتظر بودی که آماده بشه بهت بدم بخوری ولی... مامانی سوسیس که نشد غذا که گلم؛ برای همین یه تخم مرغ هم روش شکستم تا بلکه به هوای سوسیسها، تخم مرغ هم بخوری اما تا دیدی تخم مرغه رو روی سوسیس شکستم گفتی: " اه مامانی بیا... گند زدی به سوسیس... " ای جانم انتظار داشتی که سوسیس رو خالی بدم بخوری مامان؟ ...
30 مرداد 1393

حمله یک هیولا به پارسا!!!

باسلام یه اتفاق با مزه برای پارسا افتاده که دیدم جالبه اینجا ثبتش کنم، دیروز حوالی ظهر بود که پارسا نشسته بود داشت ناهار میخورد و همزمان تلویزیون تماشا میکرد اینجانب هم چون سحر بیدار شده بودم و بعدش هم خوابم نبرده بود گیج خواب بودم این بود که از اینکه پارسایی سرش گرم بود استفاده کردم خواستم یه کم دراز بکشم. تازه چشم گرم شده بود که صدای گریه ی پارسایی رو از اتاق خواب شنیدم، بلند شدم و خودمو به اتاق خواب رسوندم و دیدم بچه ام صورتش پر اشکه و داره میگه حالا چیکار کنم مامانی یه هیولا به من حمله کرد؛ خیلی ترسیدم.... بغلش کردم و گفتم کو عزیزم بریم هیولا رو نشونم بده ببینم اومدیم تو پذیرایی و ...
6 مرداد 1393

پارسا و بابایی رفتن خونه ی آمبولانسها

آقا پارسای ما عاشق ماشینهاست خصوصا آتش نشانی و آمبولانس و بیل مکانیکی و تریلی و...  دیگه هر وقت اینا رو تو خیابون ببینه آنچنان ذوقی میکنه که نگو اردیبهشت ماه دایی مهدی مریض شد و بیمارستان بستری شد و دو هفته ای ما یه روز در میان میرفتیم بیمارستان عیادت دایی مهدی ، ولی آقا پارسا با یک تیر دو نشون میزد چون هر دفعه بعد از عیادت ما رو می کشوند طرف اورژانس بیمارستان (به قول خودش خونه ی آمبولانسها)تا اونجا آمبولانسها رو هم ببینه یه بار هم که طبق معمول رفتیم خونه آمبولانسها ؛ یکی شون از یه شهر دیگه مریض آورده بود و دکتر و راننده سوار شده بودن و داشتن برمیگشتن پارسا تا اونها رو دید با ذوق دوید طرف آمبولانس و ر...
5 مرداد 1393