پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

گل پسرم بزرگ شده داره میره مدرسه

عزیز دل مامان،... وقتی تازه به دنیا اومده بودی و بغلت میکردم و دستای کوچولوتو تو دستام میگرفتم، وقتی برای اولین بار مداد دستت دادم و تو روی کاغذ خط خطی کردی، وقتی سعی میکردم شعر یادت بدم و تو با شیرین زبونی منحصر به فردت کلمات رو تکرار میکردی... ، اینکه تو رو تو لباس مدرسه بینم چقدر دور به نظرم می اومد درست پنج سال و پنج ماه و بیست و سه روز به سرعت برق گذشت، و من امروز دیدم شاخه گل قشنگم، ثمره ی عشق مامان و بابا، امید زندگیمون، تو لباس مدرسه ساعت 8 صبح آماده است برای پا گذاشتن تو یه محیط جدید. بذار یه اعترافی کنم از طرفی با دیدنت تو لباس و تیپ مدرسه تو پوست خودم نمی گنجیدم ، از طرفی هنوز ازم دور نشده دل تنگت بودم ، ...
11 مهر 1394

اولین مسافرت با قطار

اواخر اسفند ماه سال 93 یه مسافرت به جلفا داشتیم اونهم با قطار.... به خاطر نزدیکی منزل ما به راه آهن همیشه صدای سوت قطار تو خونه ما شنیده میشه و پارسایی هر دفعه صدای سوت قطار رو میشنید میگفت: مامانی میشه ما هم سوار قطار شیم بریم سنندج؟!! و من با شرمندگی میگفتم آخه نمیشه که مامان تبریز به سنندج که قطار نداره، یه بار هم که مامان جون(مامان بزرگ مادری) داشتن میرفتن مشهد پارسا با حسرت گفت: مامانی میشه منو ببری پیش قطار بهش دست بزنم و از نزدیک ببینمش؟ ولی خوب نذاشتن خیلی نزدیک قطار شیم و از پشت شیشه حرکت قطارو نیگا کردیم خلاصه این حسرت قطار سوار شدن تو دل بچه ام مونده بود و منو آتیش میزد.... اگه درست یادم باشه هفته دوم...
12 فروردين 1394