پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

ایاک نه بدووووو؟!!!!

اولین هفته ی مدرسه بود و آقا پارسا روز دوشنبه برای اولین بار کلاس آموزش قران داشت بعد مدرسه وقتی رفتم بیارمش خانوم مربی اومد جلو و گفت مامانی ، آقا پارسا اصلا تو کلاس همکاری نکرد و با ما سوره حمد رو تکرار نکرد لطفا شما تو خونه باهاش حرف بزنین و توجیهش کنین که تو کلاس حواسش به درس باشه و هم اینکه خودتون هم باهاش این سوره رو بخونین و تکرار کنین تا یاد بگیره اومدیم خونه و بعد خواب و سر حال شدن گفتم عزیزم من سوره حمد رو میخونم و تو بعد از من تکرار کن هی میگفت آخه چرا؟ منهم گفتم آخه اینها حرفهای خداست دیگه... خدا تو قران با ما حرف زده ما هم باید چیزایی که خدا گفته رو یاد بگیریم و انجامش بدیم. خلاصه...
11 مهر 1394

گل پسرم بزرگ شده داره میره مدرسه

عزیز دل مامان،... وقتی تازه به دنیا اومده بودی و بغلت میکردم و دستای کوچولوتو تو دستام میگرفتم، وقتی برای اولین بار مداد دستت دادم و تو روی کاغذ خط خطی کردی، وقتی سعی میکردم شعر یادت بدم و تو با شیرین زبونی منحصر به فردت کلمات رو تکرار میکردی... ، اینکه تو رو تو لباس مدرسه بینم چقدر دور به نظرم می اومد درست پنج سال و پنج ماه و بیست و سه روز به سرعت برق گذشت، و من امروز دیدم شاخه گل قشنگم، ثمره ی عشق مامان و بابا، امید زندگیمون، تو لباس مدرسه ساعت 8 صبح آماده است برای پا گذاشتن تو یه محیط جدید. بذار یه اعترافی کنم از طرفی با دیدنت تو لباس و تیپ مدرسه تو پوست خودم نمی گنجیدم ، از طرفی هنوز ازم دور نشده دل تنگت بودم ، ...
11 مهر 1394

اولین مسافرت با قطار

اواخر اسفند ماه سال 93 یه مسافرت به جلفا داشتیم اونهم با قطار.... به خاطر نزدیکی منزل ما به راه آهن همیشه صدای سوت قطار تو خونه ما شنیده میشه و پارسایی هر دفعه صدای سوت قطار رو میشنید میگفت: مامانی میشه ما هم سوار قطار شیم بریم سنندج؟!! و من با شرمندگی میگفتم آخه نمیشه که مامان تبریز به سنندج که قطار نداره، یه بار هم که مامان جون(مامان بزرگ مادری) داشتن میرفتن مشهد پارسا با حسرت گفت: مامانی میشه منو ببری پیش قطار بهش دست بزنم و از نزدیک ببینمش؟ ولی خوب نذاشتن خیلی نزدیک قطار شیم و از پشت شیشه حرکت قطارو نیگا کردیم خلاصه این حسرت قطار سوار شدن تو دل بچه ام مونده بود و منو آتیش میزد.... اگه درست یادم باشه هفته دوم...
12 فروردين 1394

هیپنوتیزم روشی برای پیش برد اهداف پارسا فسقلی

روز جمعه بابایی آقا پارسا داشت با کامپیوتر کار میکرد    پارسایی هم مثل همیشه پای تلویزیون  و اینجانب تو آشپزخونه  تا اینکه کارتون مورد علاقه آقا پارسا تموم شد و پارسا پاشد دنبال یه سرگرمی تازه میگشت؛ یه سر به آشپزخونه زد و چون چیزی پیدا نکرد برای بازی، رفت سراغ بابایی و گیر داد که پاشو من یه کم با آرین کار کنم، ولی از اونجایی که بابایی کارش ضروری بود گفت پسرم یه ساعت دیگه به من وقت بدی کارم تمومه، خلاصه از پارسا اصرار  و از بابایی انکار ، یهو پارسا اومد اینور و از من یه تسبیح خواست از اونجایی که آقا پارسای ما تسبیح رو جهت هلیکوپتر شدن و بالای سرش چرخوندن استفاده میکنه منهم با کلی تذکر که مواظ...
29 دی 1393

بازهم ابتکار عمل از مهندس پارسا

این پازلها رو یک سالگی پارسایی براش گرفتیم ماشالله تا دو سالگی کاملا از پس کامل کردنشون بر می اومد و حتی اسم شکلها رو هم میگفت، تازگیها اینها رو دوباره کشفشون کرده و این هم ابتکار در کار با این پازلها  (اعتراف میکنم من اصلا به فکرم نرسیده بود که میشه با اینها مکعب هم ساخت  ) ...
11 دی 1393

چراغ خواب موزیکال

وقتی این چراغ خوابو گرفتیم پیش خودمون فکر کردیم بلکه تونستیم پارسا رو بفرستیم تو تخت خودش اما زهی خیال باطل، چون هر شب اینو روشن میکنه و میاد تو تخت ما می خوابه، ظاهرا تا این فسقلی زن بگیره شبها از خودمون نمیتونیم جداش کنیم   ...
11 آذر 1393