پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

گل پسرم بزرگ شده داره میره مدرسه

1394/7/11 16:20
3,743 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان،... وقتی تازه به دنیا اومده بودی و بغلت میکردم و دستای کوچولوتو تو دستام میگرفتم، وقتی برای اولین بار مداد دستت دادم و تو روی کاغذ خط خطی کردی، وقتی سعی میکردم شعر یادت بدم و تو با شیرین زبونی منحصر به فردت کلمات رو تکرار میکردی... ، اینکه تو رو تو لباس مدرسه بینم چقدر دور به نظرم می اومد

niniweblog.com

درست پنج سال و پنج ماه و بیست و سه روز به سرعت برق گذشت، و من امروز دیدم شاخه گل قشنگم، ثمره ی عشق مامان و بابا، امید زندگیمون، تو لباس مدرسه ساعت 8 صبح آماده است برای پا گذاشتن تو یه محیط جدید.

بذار یه اعترافی کنم از طرفی با دیدنت تو لباس و تیپ مدرسه تو پوست خودم نمی گنجیدم ، از طرفی هنوز ازم دور نشده دل تنگت بودم ، یعنی قراره تا ساعت دوازده پسرم ازم دور باشه؟ نگران بودم که چطوری با محیط جدید اخت میشی، دوری از من رو راحت تحمل میکنی؟ نکنه دل کوچولوت یه وقت نگران بشه نکنه بترسی نکنه...

به خودم امیدواری میدادم که عوضش میره تا بزرگ بشه، عوضش تنها نمیمونه، عوضش زندگیش پربارتر میشه اما ته دلم باز دلشوره بود

niniweblog.com

راه افتادیم و رفتیم مدرسه و تو حیاط مدرسه ازم قول گرفتی که اولا چهل تا بوست کنم بعدش هم بهت زنگ بزنم، ولی تا رسیدیم دم در حتی کیفتو هو جا گذاشتی و دویدی رفتی تو

کیفتو تحویل دادم و خواستم برگردم خونه ولی یاد سکوت خونه افتادم راه افتادم تو خیابونها و یکم پیاده روی کردم و بعد از یه ساعتی رسیدم خونه، چقدر ساکت بود... داشتم فکر میکردم یعنی وقتی هنوز خدا تو رو بهمون نداده بود زندگیمون چطوری بود، چقدر خالی بوده، چقدر بی رنگ و بو بوده، از ته قلبم و با تمام وجودم برای داشتنت خدا رو شکر کردم 

niniweblog.com

بالاخره ظهر شد و اومدم دنبالت، تو حیاط وقتی دیدمت وایستادی و با بغض منو نیگا کردی

من: سلام مامانی، عزیز دلم خوبی؟غمگین

تو: غمگینگریه

- پارسایی مامانم چی شده؟ گریه کردی؟

- مامانی... میدونی.... چیه؟ من یه اسباب بازی جرثقیل میخواستم بهم ندادنگریه

- عزیز دلم ... قربون شکلت بشم من... آخه اون اسباب بازیا مال اینجاست مال همه ی بچه هاست نمیشه که بهت بدن بیاری اون وقت بچه های دیگه با چی بازی کنن؟

 

خلاصه یه کم راضی شدی و اومدیم تو راه:

تو: مامانی میدونی چیه؟ حقیقتش مشکل اصلی من اینه که دلم برات تنگ شده بود، تو منو اونجا تنها گذاشتی رفتی...

من: فدات بشم مامانی دیدی چقدر بچه اونجا بودن همه شون مامانهاشون رفته بودن خونه هاشون و وقت مدرسه که تموم شد میومدن دنبالشون؟ پس تو تنها نبودی همه ی دوستات هم مثل تو اونجا بودن میدونی چرا؟ برای اینکه با سواد بشین، من قول میدم که از فردا بهت زنگ بزنم و با هم حرف بزنیم تا تو دلت تنگ نشه خوبه؟

-: آخه مامانی امروز چی من کلی غصه خوردم تو که نمیخای پسر یکی یه دونه ات عزیز دوردونه ات غصه بخوره نه؟

-: خوب؟!!!تعجب

-: مامانی اگه منو ببری پارک و یه کم بازی کنم و یه اسباب بازی برام بخری دیگه غصه نمیخورم، ببین الان چقدر غصه خوردمشاکی

-: ای نیم وجبی فرصت طلب قه قهه

بعد باهم رفتیم پارک و برگشتنی یه هوا پیمای کوچولو برات گرفتیم ، ای جونم که قیمت وسایل برات مهم نیست و با یه هواپیمای دو تومنی کلی کیف کردی و غم از دلت رفت و از ته دل خندیدی

 

اینجا هنوز اول صبح بود و آماده برای رفتن بودی:

اینهم تو حیاط مدرسه گرفتم و آخرش هم یه کوچولو بیحرکت نایستادی تا یه عکس خوب ازت بگیرم فسقلی...

اینجا هم بعد مدرسه و تو خونه بعد گرفتن رشوه است که حالت خوب شده بود بغل

پسندها (1)

نظرات (0)