پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 24 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

خاطره ی روز عاشورا

1393/9/2 16:19
1,723 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز عاشورا تلویزیون داشت عزاداری پخش میکرد و من نشسته بودم و به عزاداری گوش میدادم پارسا هم حوصله اش سر رفته بود و هی داشت بهونه میگرفت که پاشیم بیرون بریم این بود که اومد دست منو کشید که پاشم، و متوجه اشکهای من شد و ازم پرسید که چی شده که داری گریه میکنی؟

niniweblog.com

منم گفتم یه امام داریم که خیلی خوبه و مهربونه و... اسمش امام حسینه؛ یه آدم بدی که اسمش یزیده اونو همراه بچه های کوچولوش و دوستاش کشته

niniweblog.com

با شنیدن این داستان پارسا هول هولکی دویده طرف بابایی و با نگرانی میگه بابایی بابایی میدونی؟... امام حسینو کشتنش نی نی هاشم کشتن ( امام حسینو یه طوری تلفظ میکنه که انگار میگه"عمو محسن" niniweblog.com )

بابایی : آره بابایی برای همینه که مردم تو دسته ها بیرون میان که بگن ما طرفدار امام حسینیم و طبل میزنن که دشمنهای امام حسین بترسن

پارسا: ولی بابایی امام حسینو میبرن بیمارستان خوب میشه، نی نی هاشم میبرن بیمارستان بعد همه شون خوب میشن دیگه مامانی گریه نمیکنه...

بابایی : نمیشه بابایی کسی که کشته شده دیگه زنده نمیشه

پارسا نه... میرن بیمارستان خوب میشن niniweblog.com

niniweblog.com

 

خلاصه از بابایی اصرار و از پارسا انکار ، بالاخره پارسا اومده پیش من و میگه مامانی یه خبر خوب...

من: چیه مامان؟

پارسا : مامانی نگران نباش، گریه نکن؛  امام حسینو بردن بیمارستان آقای دکتر معاینه اش کرده خوب شده niniweblog.com

منم دیگه باهاش جر و بحث نکردم و گفتم باشه مامان راس میگی

niniweblog.com

با این تصور پارسا از کشته شدن، بیشتر دلم برای رقیه ی سه ساله ی امام حسین کباب شد و اینکه احتمالا اون طفل کوچولو هم موقعیکه سر از تن پدر و برادرهاش جدا میکردن فکر میکرده بعدا خوب میشن  یا شاید هم تو اون سن کم با اون واقعییت تلخ مواجه شد و چقدر ترسید هر چی باشه اون در اون زمان یک سال و نیم از پارسا هم کوچکتر بوده.

ویه چیز دیگه... تو دنیای امروزمون چه بچه هایی که تو سن کم با این واقعیت تلخ مواجه میشن و دنیای کودکی شون خراب میشه؛ هنوز انگار نسل یزید و شمر پا بر جان و زور بازوشون رو به بچه های صغیری که حتی تصوری از کشتن هم ندارن نشون میدن و فکر میکنن خیلی مردن.   

وقتی یاد عکسی میفتم که در شهر کوبانی داعشی ها روی یه بچه ی دو سه ساله اسلحه کشیده بودن و بچه یه اسلحه ی چوبی تو دستش بود و داشت با نگاه معصومش اون جلاد رو نیگاه میکرد؛ نگاهی که باید عشق و محبت مادر و پدر و اطرافیان رو ببینه و مثل پارسای من معنی کشتن رو نفهمه؛ قلبم از جا کنده میشه از اینهمه سنگ دلی، آخه گل که پرپر کردن نداره دیدن اینهمه خشونت برای پرپر شدنش کافیه.

niniweblog.com

خدایا در ظهور صاحب زمانمون برای دادخواهی این بچه های ظلم دیده تعجیل بفرما... آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)