پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

قند و عسل مامان زبون می ریزه...

میخام از شیرین زبونیای پسر نازم بگم که هر روز یه سورپرایز برامون داره و کلی با  زبونش و اداهاش دل ما رو میبره عزیز دختل نازم... پسر شیرین زبونم جدیدا نقش بابایی رو بازی میکنه و به من میگه تو هم دختل من باش اون وقت با اون زبون شیرینش میاد به من میگه: عزیز دختل نازم بلات چی خلیدم؟ منم میگم چی خریدی بابایی؟ اونوقت اسباب بازیاشو که گذاشته توی یه پلاستیک میاره به من میده و میگه دوست دالی ؟ اگه دختل خوبی باسی زود زود و هی هی بلات اسباب بازی میخلم. زین گیدیم... دیروز بابایی داره پارسایی رو نصیحتش میکنه و میگه زندگیم عزیز دلم نباید خونه رو بهم بریزی ببین مامانیو خسته کردی... این جمله ی ...
7 خرداد 1393

لغتنامه ی کدخدا (پارسایی)

سخنان نویسنده: سلام  معمولا بچه ها به هر دوره ای زندگیشون که پا میذارن یه سری شیرین کاریا دارن که باعث میشه دل بزرگترا رو ببرن، تا نوزادن معصومیتشون و هر چی بزرگتر میشن کنجکاویا ، عکسالعملهاشون در مقابل مسائل و وقتی بزرگتر میشن شیرین زبونیاشون و...خلاصه تو هر دوره ای شیرینی خاص خودشون رو دارن.  پارسای خوشگل مامان و بابا هم الان تو دوره اییه که داره حرف زدن یاد میگیره و سعی میکنه کلمات رو درست تلفظ کنه و معمولا هر چی رو که اشتباه تلفظ میکنه و متوجه میشه داریم میخندیم تا چند روز روش تمرین میکنه و تلفظ درستشو یاد میگیره  داشتم فکر میکردم این چیزایی که میگه رو جایی ثبتش کنم که بعدا ها یادمون نره بعد به فکرم رسید ...
8 بهمن 1392

بوق زدن ممنوع!

پارسایی شیطون ما از این نرم افزار آرین داره تابلوهای راهنمایی و رانندگی یاد میگیره و نحوه ی آموزش تابلوها اینجوریه که هر کدوم یه انیمیشن طنز  و جالب دارن که بچه رو جذب کنن از بین این تابلو ها تابلوی بوق زدن ممنوع طوریه که یه ماشین رو نشون میده که جلوی بیمارستان  و زیر تابلوهه بوق میزنه و تابلو خم میشه و میزنه تو سر ماشینه حالا همین صحنه رو دیروز موقع خواب، پارسا رو بابایی پیاده کرده و به بابایی میگه بابایی تو ماشین باش منم تابلوئم ،بابایی هم گفت باشه حالا پارسا گفت بابایی حالا بوق بزن و بابایی بیچاره از همه جا بیخبر یه بوق زد و بلافاصله پارسا محکم زد تو سر بابایی   حالا بابایی با تعجب مونده که چ...
18 دی 1392

دستها بالا ماست خیار!!!

سلام   بابایی پارسا براش یه اسلحه گرفته و پارسا خیلی ازش خوشش میاد مهد میره با خودش میبره، میخوابه با خودش می برتش تو رختخواب خلاصه از خودش جداش نمیکنه روز اولی بابایی همه ی قسمتهای مختلف اسلحه رو یادش داده و ماشالله همه ش رو یاد گرفته و دونه به دونه اسم همه رو میگه دیروز وقت شام یه کلاه داره که گذاشته سرش و میگه من پلیس شدم بابایی دستا بالا، مامانی دستا بالا ما هم هی میگفتیم که اسلحه رو بذار کنار و بیا شامتو بخور ولی کو گوش شنوا وقتی اصرار ما رو برای سر سفره نشستن و شام خوردن دید یهو اسلحه رو به طرف بشقابش گرفته و میگه شام، دستا بالا میزنم داغونت میکنم ها.... ماست خیار دستا بالا، نون ...
23 خرداد 1392

پسلم میله مهد توتک

از ابتدای اردیبهشت ماه پسر کوچولوی من میره مهد کودک اوایل خیلی نگران بودم که شاید تو مهد بی تابی کنه ولی از همون روز اول خیلی خوب با مربی و دیگر پرسنل اونجا اخت شد  البته تو این یکماه یه مشکلاتی هم پیش اومد مثلا هفته ی دوم مهد بود که یه بیست دقیقه ای دیر کردم (آخه تو این مرکز بچه های مهد کودکی برای اینکه شاید براشون سخت باشه زود بیدار بشن یک ساعت دیرتر میرن یعنی بجای 8 ساعت 9 و در عوض یک ساعت دیرتر از بچه های آمادگی و پیش دبستانی بیرون میان یعنی ساعت 1 بجای 12 و من ساعت دوازده و بیست رفتم پارسا هم بخاطر رفتن بچه های کلاس بالایی فکر کرده بود که جا مونده  ) و از مهد زنگ زدن که پارسا دار...
1 خرداد 1392

جل الخالق، قدرت تکنولوژی روبین...

سلام به همه هفته ی پیش برای پارسا کوچولو یه نرم افزار آموزشی گرفتیم به نام آرین حتما خیلی ها اسمشو شنیدن یا امتحانش کردن چون نرم افزار معروفیه خلاصه آوردیم نصبش کردیم و اسم آقا پارسا رو دادیم و همچنین کارهایی که میخاییم پارسا تشویق به انجام دادن یا ندادنش بشه رو تعیین کردیم و بلافاصله بعد نصب، یه پسر کوچولو به اسم آرین نام پارسا رو صدا کرد و خودش رو معرفی کرد و به پارسا گفت که اگه از این به بعد کارهای خوب بکنی بهت جایزه میدم و فلان کارها رو نباید بکنی و ... بعد یه شیطونک هم داشت که میگفت من نمیذارم کارهای خوب بکنی و جایزه ببری   اینم برای اینه که به بچه انگیزه ی مبارزه بدن (شکست شیطونک) قربون...
8 بهمن 1391

شیرین زبونی برای آقای سلمونی

چهار شنبه ی هفته ی قبل آقا پارسای خوشگل مامان و بابا همراه بابایی رفتن سلمونی تا موهاشونو کوتاه کنن، از اونجایی که پارسایی خیلی با آقای سلمونی دوست شده عمو صداش میکنه، و ظاهرا خوب هم تو دل این آقا جا باز کرده برا خودش خلاصه کار اصلاح موی بابایی تموم میشه و پارسایی میشینه رو صندلی اصلاح (حالا بماند که تا بابایی سرش بند بوده کلی شیطونی کرده و اونجا رو بهم ریخته  ) و از لحظه ای که میشینه هی سرشو بر میگردونده عقب و سر تا پای عمو رو نیگا میکرده و هی عمو میگفته که آقا پارسا سرتو صاف نگه دار و آیینه رو نیگا کن  بالاخره طاقت بچه ام طاق میشه و حرف دلشو به عمو میزنه که :" عمو تو مامانی؟ اٍ!!! اٍاٍ !!!!! ...
24 دی 1391

نصیحت جوجویی

چند وقت پیش دختر دایی آیدا با مامانیش اومده بودن خونه ی ما و از اونجایی که آیدا کوچولو هم همسن پارساست (4 ماه کوچولوتره) سر هر اسباب بازی دعواشون میشد و هر دفعه صدای گریه و اعتراض یکی بلند میشد تا اینکه یه دسته مداد رنگی آوردم و به هر کدوم یه برگ کاغذ دادم که مثلا سرشون گرم بشه و دعواشون نشه خلاصه دوتاشون هم مشغول شدن و یکم که گذشت آیدا کوچولو به فکر ابتکار افتاد و شروع کرد میزو نوشتن (البته میز شیشه ای) پارسا هم چند بار به زبان نی نی ها بهش تذکر داد که " آیدا دفتل(دفتر) بنویس" "آیدا میس(میز) ننویس" تا اینکه با دیدن بی توجهی آیدا داد زد و با عصبانیت گفت" آیدا ندفففتم؟ ندففففتم؟میس ننویس؟(نگفتم؟)&quo...
21 دی 1391

خاطره بد

سلام به همگي بعضي وقتا يه اتفاقاتي توي زندگي آدما ميافته كه حتي فكر كردن بهش آزاردهنده است چه برسه به اينكه بخواي ثبتش كني. ولي واقعيت اينه كه حتي اگه دلت هم نخواد كه اتفاق بيافته بازم ميافته. آذرماه 1390بابابزرگ پارسا كوچولو (باباي ماماني) به رحمت خدا رفت و ما رو با كوله باري از غم و اندوه تنها گذاشت. حتي الآن كه دقيقاً شش ماه از اون اتفاق گذشته هنوز هم نميشه باور كرد كه ديگه بابابزرگ مهربون بين ما نيست. يكي از دلايلي كه باعث شده بود كه نتونيم بيائيم و وبلاگ ني ني كوچولومون رو آپديت كنيم همين قضيه بود. به اميد خدا از اين به بعد مثل گذشته هر هفته عكس ها و خاطرات پارسا اينجا ثبت ميشه. ...
7 تير 1391