قند و عسل مامان زبون می ریزه...
میخام از شیرین زبونیای پسر نازم بگم که هر روز یه سورپرایز برامون داره و کلی با زبونش و اداهاش دل ما رو میبره
عزیز دختل نازم...
پسر شیرین زبونم جدیدا نقش بابایی رو بازی میکنه و به من میگه تو هم دختل من باش اون وقت با اون زبون شیرینش میاد به من میگه: عزیز دختل نازم بلات چی خلیدم؟ منم میگم چی خریدی بابایی؟ اونوقت اسباب بازیاشو که گذاشته توی یه پلاستیک میاره به من میده و میگه دوست دالی ؟ اگه دختل خوبی باسی زود زود و هی هی بلات اسباب بازی میخلم.
زین گیدیم...
دیروز بابایی داره پارسایی رو نصیحتش میکنه و میگه زندگیم عزیز دلم نباید خونه رو بهم بریزی ببین مامانیو خسته کردی...
این جمله ی بابایی رو تو ذهنش ضبط کرده، وقت خواب عصر که شده دیدم خوابش نمیاد گفتم شیطونه میگه نخوابیم عوضش شب زود بخوابی پسرم باشه؟ تا اینو از من شنید برگشته میگه آره زین گیدیم بلیم تو پذالی(پذیرایی) من کاتون ببینم. با شنیدن این حرف من و بابایی کلی خندیدیم که هر حرفی که میزنیم چطور تو ذهنش نگه میداره و به جاش استفاده میکنه.
لحاف به انگلیسی میشه لالاف
هفته قبل یه شب شام خونه ی دایی محمد بودیم و چون وقت خواب پارسایی گذشته بود رفت از زن دایی یه لحاف (یا به قول خودش لالاف خواست) تا یه کم بخوابه، از لالاف گفتن پارسا زندایی خوشش اومد و گفت: پارسا لالاف درسته یا لحاف؟
پارسا هم انگار که از قبل به جواب این سوال فکر کرده باشه و جوابش حاضر باشه گفت نه زنداااایی میدونیییییی؟ لحاف، انگلیسیش میشه لالاف. من انگلیسی شو میگم.