پارسا و بابایی رفتن خونه ی آمبولانسها
آقا پارسای ما عاشق ماشینهاست خصوصا آتش نشانی و آمبولانس و بیل مکانیکی و تریلی و... دیگه هر وقت اینا رو تو خیابون ببینه آنچنان ذوقی میکنه که نگو
اردیبهشت ماه دایی مهدی مریض شد و بیمارستان بستری شد و دو هفته ای ما یه روز در میان میرفتیم بیمارستان عیادت دایی مهدی ، ولی آقا پارسا با یک تیر دو نشون میزد چون هر دفعه بعد از عیادت ما رو می کشوند طرف اورژانس بیمارستان (به قول خودش خونه ی آمبولانسها)تا اونجا آمبولانسها رو هم ببینه
یه بار هم که طبق معمول رفتیم خونه آمبولانسها ؛ یکی شون از یه شهر دیگه مریض آورده بود و دکتر و راننده سوار شده بودن و داشتن برمیگشتن پارسا تا اونها رو دید با ذوق دوید طرف آمبولانس و رو به دکتره گفت :سلام آقای آمبولانس!
من و بابایی: آقای دکتر و راننده آمبولانس: پارسا:
دکتره هم که از حرف پارسایی خنده اش گرفته بود گفت آقای آمبولانس من نیستم و راننده رو نشون داد و گفت ایشون آقای آمبولانسن