پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

فندق مامان عشق سوسیس

عزیز دل مامان قربون اون شیرین زبونیات بشم من ای عشق سوسیس امشب بعد از مدتها که سوسیس برات نمی گرفتیم تصمیم گرفتیم که یه مقدار از این سوسییس انگشتیا بگیریم بلکه به هوای اونا غذا بخوری گلم؛ آخه یه مدتیه خیلی بی اشتها شدی مامانی... اینه که برای شامت یکی دو تا از این سوسیسها برات سرخ کردم و تو با شوق و ذوق منتظر بودی که آماده بشه بهت بدم بخوری ولی... مامانی سوسیس که نشد غذا که گلم؛ برای همین یه تخم مرغ هم روش شکستم تا بلکه به هوای سوسیسها، تخم مرغ هم بخوری اما تا دیدی تخم مرغه رو روی سوسیس شکستم گفتی: " اه مامانی بیا... گند زدی به سوسیس... " ای جانم انتظار داشتی که سوسیس رو خالی بدم بخوری مامان؟ ...
30 مرداد 1393

حمله یک هیولا به پارسا!!!

باسلام یه اتفاق با مزه برای پارسا افتاده که دیدم جالبه اینجا ثبتش کنم، دیروز حوالی ظهر بود که پارسا نشسته بود داشت ناهار میخورد و همزمان تلویزیون تماشا میکرد اینجانب هم چون سحر بیدار شده بودم و بعدش هم خوابم نبرده بود گیج خواب بودم این بود که از اینکه پارسایی سرش گرم بود استفاده کردم خواستم یه کم دراز بکشم. تازه چشم گرم شده بود که صدای گریه ی پارسایی رو از اتاق خواب شنیدم، بلند شدم و خودمو به اتاق خواب رسوندم و دیدم بچه ام صورتش پر اشکه و داره میگه حالا چیکار کنم مامانی یه هیولا به من حمله کرد؛ خیلی ترسیدم.... بغلش کردم و گفتم کو عزیزم بریم هیولا رو نشونم بده ببینم اومدیم تو پذیرایی و ...
6 مرداد 1393

پارسا و بابایی رفتن خونه ی آمبولانسها

آقا پارسای ما عاشق ماشینهاست خصوصا آتش نشانی و آمبولانس و بیل مکانیکی و تریلی و...  دیگه هر وقت اینا رو تو خیابون ببینه آنچنان ذوقی میکنه که نگو اردیبهشت ماه دایی مهدی مریض شد و بیمارستان بستری شد و دو هفته ای ما یه روز در میان میرفتیم بیمارستان عیادت دایی مهدی ، ولی آقا پارسا با یک تیر دو نشون میزد چون هر دفعه بعد از عیادت ما رو می کشوند طرف اورژانس بیمارستان (به قول خودش خونه ی آمبولانسها)تا اونجا آمبولانسها رو هم ببینه یه بار هم که طبق معمول رفتیم خونه آمبولانسها ؛ یکی شون از یه شهر دیگه مریض آورده بود و دکتر و راننده سوار شده بودن و داشتن برمیگشتن پارسا تا اونها رو دید با ذوق دوید طرف آمبولانس و ر...
5 مرداد 1393

قند و عسل مامان زبون می ریزه...

میخام از شیرین زبونیای پسر نازم بگم که هر روز یه سورپرایز برامون داره و کلی با  زبونش و اداهاش دل ما رو میبره عزیز دختل نازم... پسر شیرین زبونم جدیدا نقش بابایی رو بازی میکنه و به من میگه تو هم دختل من باش اون وقت با اون زبون شیرینش میاد به من میگه: عزیز دختل نازم بلات چی خلیدم؟ منم میگم چی خریدی بابایی؟ اونوقت اسباب بازیاشو که گذاشته توی یه پلاستیک میاره به من میده و میگه دوست دالی ؟ اگه دختل خوبی باسی زود زود و هی هی بلات اسباب بازی میخلم. زین گیدیم... دیروز بابایی داره پارسایی رو نصیحتش میکنه و میگه زندگیم عزیز دلم نباید خونه رو بهم بریزی ببین مامانیو خسته کردی... این جمله ی ...
7 خرداد 1393