پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

حرفهای الکی الکی

پسر نازم وقتی تو تاکسی میشینیم که بریم جایی شیرین زبونیاش گل میکنه هی با آقای راننده حرف میزنه و زبون می ریزه و دل می بره  هفته قبل سوار ماشین شدیم که بریم خونه مامان جون؛ پارسایی  آقای راننده رو صدا کرده و میگه: "عمو من مگاترانم و شما سایکلونسی، خوب؟... من الان میخام بیام مینی کانت رو بگیرم بردارم برای خودم " (حالا اینا رو تصور کنین با زبون پارسا چی مییییییشه...؛ همینجوریش هم حرفهای عادیشو همه متوجه نمیشن چه برسه یکی در جریان کارتونهایی که میبینه هم نباشه) بنده خدا آقای راننده هم متوجه نشدن پارسایی چی گفت و همینطوری میگفتن آره... آره... بابایی هم که قبلا طعم موافقت الکی با ...
30 مرداد 1393

فندق مامان عشق سوسیس

عزیز دل مامان قربون اون شیرین زبونیات بشم من ای عشق سوسیس امشب بعد از مدتها که سوسیس برات نمی گرفتیم تصمیم گرفتیم که یه مقدار از این سوسییس انگشتیا بگیریم بلکه به هوای اونا غذا بخوری گلم؛ آخه یه مدتیه خیلی بی اشتها شدی مامانی... اینه که برای شامت یکی دو تا از این سوسیسها برات سرخ کردم و تو با شوق و ذوق منتظر بودی که آماده بشه بهت بدم بخوری ولی... مامانی سوسیس که نشد غذا که گلم؛ برای همین یه تخم مرغ هم روش شکستم تا بلکه به هوای سوسیسها، تخم مرغ هم بخوری اما تا دیدی تخم مرغه رو روی سوسیس شکستم گفتی: " اه مامانی بیا... گند زدی به سوسیس... " ای جانم انتظار داشتی که سوسیس رو خالی بدم بخوری مامان؟ ...
30 مرداد 1393

حمله یک هیولا به پارسا!!!

باسلام یه اتفاق با مزه برای پارسا افتاده که دیدم جالبه اینجا ثبتش کنم، دیروز حوالی ظهر بود که پارسا نشسته بود داشت ناهار میخورد و همزمان تلویزیون تماشا میکرد اینجانب هم چون سحر بیدار شده بودم و بعدش هم خوابم نبرده بود گیج خواب بودم این بود که از اینکه پارسایی سرش گرم بود استفاده کردم خواستم یه کم دراز بکشم. تازه چشم گرم شده بود که صدای گریه ی پارسایی رو از اتاق خواب شنیدم، بلند شدم و خودمو به اتاق خواب رسوندم و دیدم بچه ام صورتش پر اشکه و داره میگه حالا چیکار کنم مامانی یه هیولا به من حمله کرد؛ خیلی ترسیدم.... بغلش کردم و گفتم کو عزیزم بریم هیولا رو نشونم بده ببینم اومدیم تو پذیرایی و ...
6 مرداد 1393

پارسا و بابایی رفتن خونه ی آمبولانسها

آقا پارسای ما عاشق ماشینهاست خصوصا آتش نشانی و آمبولانس و بیل مکانیکی و تریلی و...  دیگه هر وقت اینا رو تو خیابون ببینه آنچنان ذوقی میکنه که نگو اردیبهشت ماه دایی مهدی مریض شد و بیمارستان بستری شد و دو هفته ای ما یه روز در میان میرفتیم بیمارستان عیادت دایی مهدی ، ولی آقا پارسا با یک تیر دو نشون میزد چون هر دفعه بعد از عیادت ما رو می کشوند طرف اورژانس بیمارستان (به قول خودش خونه ی آمبولانسها)تا اونجا آمبولانسها رو هم ببینه یه بار هم که طبق معمول رفتیم خونه آمبولانسها ؛ یکی شون از یه شهر دیگه مریض آورده بود و دکتر و راننده سوار شده بودن و داشتن برمیگشتن پارسا تا اونها رو دید با ذوق دوید طرف آمبولانس و ر...
5 مرداد 1393